|
درد از پهلوی راست شروع میشد و به پهلوی چپش ختم میشد.با یک دست پلاستیک سیاه را جلوی دهانش گرفته بود و با دست دیگر چنگ میانداخت به صندلی.. دیگر جانی در زانوهایش باقی نمانده بود.تکانتکانهای مینیبوس دلآشوبهایش را بیشتر میکرد.باد از لای پنجره به پیشانیاش میخورد و پیشانیِ پر عرقش را خنک میکرد. در یکی از مزرعههای دور درستِ پشتِ پنجره ؛پیرمردی تک و تنها گندم درو میکرد.گندمها را تند و تند با داس میچید و روی یک پشته روی هم مرتب جمع میکرد.یادش میآمد شبی که روز بعدش قرار بود اولین حقوقش را بگیرد تا صبح خوابش نبرده بود. یاد کتاب فارسیاش و یوسف افتاده بود که میگفت:" لختی شلخته دور کنید تا چیزی گیر خوشهچینها بیاید." آن اوایل مادر راضی به رفتنش نمیشد، هی میگفت حالا صبر کن...کار همیشگی مادر بود،دلش که به کاری رضا نمیداد زمین و زمان را بهانه میآورد. زور به دلش آمد. پلاستیک سیاه را جلوی دهانش برد. مدام خون بالا میآورد.روز اول که نوشا را دیده بود، دلآشوب شده بود. حتما دلش به حال نوشا سوخته بود...
میخواست جلوی هجومِ بیامانِ تصاویر را به ذهنش را بگیرد؛ نوشا گفته بود هیچکس به گاوداری نمیآید.گفته بود غم خوردنِ مالها* تنها وظیفه اوست. از روی گنبدخشتیها خودش را رسانده بود به طویلهی غلاممحمود.دیگر هیچچیز یادش نمیآمد جز وقتی با فریادهای نوشا غلاممحمود وچند نفر دیگر سر رسیده بودند و او و نوشا را کف گاوداری نیم برهنه یافته بودند. شبش بعد از آن همه کتک خوردن هم حالش اینقدر بد نشده بود که حالا بود. قلبا خوشحال بود که او و نوشا زودتر به هم خواهند رسید. با آن همه درد و کوفتگی تنها فکر و ذکرش نوشا بود که مبادا بلایی سرش بیاورند و باز چه خوب یادش میآمد چطور صبح توی میدان ده، اسماعیل-یکی از همین کارگرهای فصلی- یواشکی زیر گوشش خوانده بود که همهاش نقشه است و مواظب باشد، پرسوجو که کرده بود فهمیده بود اسماعیل راست گفته و کارگر قبل از او همین بلا به سرش آمده و دیگر هیچکس او را ندیده است. هنوز یک هفته نگذشته بود که سوزشها و درد، امانش را برده بود. دکتر جاکوب بعد از معاینه به خارجی یک اسم گفته بود و وقتی دیده بود او نمیفهمد توضیح داده بود که سفلیس است: یعنی عفونت شدید. دکتر مصر بود که بداند قضیه از چه قرار بوده و تجویز کزده بود که هر روز برود تا سوزن به اون بزند که چرک و عفونت را زودتر خشکانده شود. روز سومی که برای سوزن زدن پیش دکتر رفته بود، سروان آنجا بود و کلی سوال پیچش کرده بود و آخر سر هم ورقهای نشانش داده بود که محلیها در آن امضاء جمع کرده بودند که این کارگر چشم به ناموسشان دارد و باید بیرونش کنند .ظهرش توی میدانِ دِه باز اسماعیل را دیده بود که جواب سلام نداده و راهش را کج کرده و از سمت دیگری رفته بود. شبش غلاممحمود پیغام داده بود که میان دستمزد ششماه گذشتهاش و رسوایی یکی را انتخاب کند و او قاطع گفته بود قبل از هرکاری باید نوشا را به عقدش در بیاوردند. دوباره خون بالا آورد.خوب که عق زد. اشکی که از فشار عق زدن توی چشمهایش جمع شده بود را پاک کرد . همان وقت رفته بود سرِ زمین و اسماعیل را پیدا کرده بود و قسمش داده بود که همه چیز را بگوید. اسماعیل هم با اکراه وتردید تعریف کرده بود غلام محمود این بلا را سر خیلی از کارگرهای فصلی دیگر آورده و تا توانسته مجانی ازشان کار کشیده. اسماعیل گفته بود غلاممحمود نوشا را هفتساله که بوده از یک دستفروش شهری خریده و اینکه هیچکس زورش به او نمیرسد و اهالی همهچیز را میدانند اما مجبورند سکوت کنند وگرنه کسی محصولاتشان را نمیخرد. گفته بود نوشا چند بار خواسته فرار کند که غلاممحمود او را از وسط راه برگردانده. که نوشا یک بار خودش را آتش زده و اگر زود نمیرسیدند کارش تمام بوده است. نفهمیده بود چطور خودش را به میدانِ ده رسانده بود و با غلاممحمود که توی سایهی کنارِ قهوهخانه قلیان دود میکرد ،دست به یقه شده بود.دو ساعت بعد بازداشتش کرده بودند. محلیها استشهاد جمع کرده بودند که او با حیوانات جماع دارد و بیمارِ جنسی است. غلاممحمود چو انداخته بود که ریختن خون جماعکار حلال است. سروان همینجور که سبیلش را پیچ میداده، گفته بود تا خونش را نریختهاند بهتر است از ده بگریزد و نوشا که سهل است ،جیره و مواجبش را هم فراموش کند. شبانه باز به همان گاوداری رفته بود و بعد اسباب اثاثیهاش را بار قاطرِ اسماعیل کردهبود و خودشان را توی تاریکی رسانده بودند لبِ جاده. تا روستای بعدی سوار یک ماشینِ عبوری شده بودند و از آنجا با اولین مینیبوس راهی شهر شده بودند. نوشا پردهِ قرمزِ چرکتابِ مینیبوس را با دستی که پوستش به خاطر سوختگی جمع شده بود و تا انگشتان هم رسیده بود کشید و گفت: " اِفتو حالت ره بدتر مُکنه"* استفراغش بند آمده بود. توی خواب و بیداری فکر میکرد شهر که رسیدند اول بروند پیش آقا که صیغه را جاری کند، بعد هم بروند سراغ دوستِ دکتر جاکوب تا هردوشان را دوا و درمان کند. به این فکر میکرد مادرش از اول هم بیخود دلشوره داشت..
٭ غم خوردن مالها: در گویش روستایی به معنی دادن غذا به طیور است. ٭ اِفتو حالت ره بدتر مُکنه: آفتاب حالت را بدتر میکند- لهجه محلی جنوب خراسانی.
|
|